○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ هوس زن گرفتن به سرم زده بود دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود ؛ نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی سر ساعت به رستوران رفتم رئیس تا مرا دید گفت «چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم» بعد هم گفت «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی» و ادامه داد «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت میشی ؛ همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی» پرسیدم «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟» جواب داد «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم جهیزیه نداشت ، باباش یک کارمند ساده بود چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم صباحت زن زندگی بود بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟ تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید یه روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم فرداش که میخواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم ایندفعه روسری خواست روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود دوباره اثاثیه رو عوض کردم بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد از همه خوشگلا خوشگلتر بود کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد مدام زیر لب میگفت آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم مجبور شدم طلاقش بدم خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ این دوتا داستان آخر که مربوط به درس و مدرسس خیلی باحاله *vakh_vakh* *vakh_vakh*
برو بچ این قصه های منو بابام کاملن تصویریه داستان های تصویری هستند و خیلی شیرینن امید وارم جالب باشه برای شما هم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ برای اینکه بهتر بتونید جزئیات رو ببینید روی عکس ها کلیک کنید تا بزرگ بشن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
انسانهای خوب همچون انعکاس ماه در زلال برکه اند لمس شدنی نیستند ولی زیبایی بخش ظلمت شب هستند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد با گريه فرياد زد : خدايا شکرت خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالی خود ، ببخشى نه بستانی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد جذامیان گفتند: دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند حلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما شاگردان گفتند: استاد، ما دیدیم که روزه شکستی حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم حضرت مولانا ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود اول گفتند زنی از اهالیِ جورجيا ، همسرم باشد خوشگل و پولدار ، قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوريدا داشته باشيم با يك كوروتِ كروكیِ جگری تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سينه می گرفت قبول نکردم ، راست اش تحمل اش را نداشتم *** بعد، موقعيتِ ديگری پيشنهاد كردند پاريس ، خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدلِ لباس قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشيم اما وقتی گفتند يكی از آنها در نه سالگی در تصادفی كشته می شود گفتم حرف اش را هم نزنيد *** بعد، قرار شد كلوديا زنم باشد با دو پسر. قرار شد توی محله های پايينِ شهرِ ناپل زندگی كنيم توی دخمه ای عينِ قبر امّا كسی تصادف نكند كسی سرطان نگيرد. قبول كردم *** حالا كلوديا ، همين كه كنارم ايستاده است مدام می گويد که خانه ، نورِ كافی ندارد بچه ها كفش و لباس ندارند يخچال خالی است امّا من اهميتی نمی دهم می دانم اوضاع می توانست بدتر از اين هم باشد با سرطان و تصادف كلوديا اما اين چيزها را نمی داند بچه ها هم نمی دانند
نقل است شاه عباس صفوي ، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب ، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند ! گويي در عمرشان ، تنباكويي به آن خوبي نكشيده اند شاه رو به آنها كرده و گفت «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند ؛ آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است» همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند «براستي تنباكويي بهتر از اين نميتوان يافت» شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد ، گفت « تنباكويش چطور است؟» رئيس نگهبانان گفت «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام» شاه با تحقير به آنها نگاهي كرد و گفت «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه بَه و چَه چَه كنيد»
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی ، دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده بماند چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه مشغول کارهای خود بودند ، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند ؛ آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند ؛ اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه ؛ به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر ، به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد ؛ وقتی داشت به خونه برمی گشت ، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه . اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه خلاصه خداحافظی کرد و رفت وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه از ناراحتی لب به غذا هم نزد ؛ دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم ، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته . به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده ، خونه من امن تر از تو بود الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی ، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دلتون همیششششه شاد و بی غم
در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند « آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟» جواب آنها « نه» بود ؛ چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند ، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد مأموران جلو رفتند و گفتند « پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟» پیرمرد با هیجان و شعف گفت « البته که من آدم خوشبختی هستم» فرستادگان پادشاه به او گفتند « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم» پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد پس رو به مأموران کرد و گفت « چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم» مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد » ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عَزل مي گردي وزير سر در گريبان به خانه رفت وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟ و او حکايت بازگو کرد غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد وزيز با تعجب گفت
*~~~~~~~~* کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روز آن تک فن کار کرد سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از " بی امکانی " به عنوان نقطه قوت است *~~~~~~~~*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم